آشیانه  پر مهر ما آشیانه پر مهر ما ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
وب مامان منتظروب مامان منتظر، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

رایان کوچولو

کاش کاش کاش‌...

کاش میشد این حــس را کشت یا حداقل بی خیــالش شد ... کاش میشد بدون توجه به خنده های کودکــانه از کنارشون به سادگی گذشت ... و دلت نخواهد که این خنده روزی نثــار تو بشه کاش میشد بی توجه به گریه های کودکــانه و بدون اینکه دلت به رحم بیاد از کنار این قطره های مروارید گذشت و دلت نخواهد که روزی این قطرات رو با دست دلت پاک کنی و محکم در آغوشــش بگیری و بهش این اطمینان رو بدی که همیــشه در کنــارش هستی ... کاش میشد طعــم شیرین داشتن فرزنــد رو از یاد برد ...  
20 آذر 1395

التماس دعا

دلم ......!! التماس دعا می خواهد..... از همان التماس دعاهایی که آدمیزاد یک وقت هایی دلش را به"دریا" می زند!!!! وبه خلق الله رو می اندازد که برایش دعا کنند.....! از آنهایی که از ته جانت لا به لای بعضی ها با چه""زوری"" بالا می آید....! انوقت با همه ی وجود دلت را به "زمزمه ی خدایا" گفتن خلق الله خوش میکنی!! که اگر صدای تو به عرش نرسید! لااقل یکی از همین خلق الله صدایش آنقدر رسا است که عرشیان و فرشیان از ""خدایا گفتنش""  خدایا بگویند!!! .....التماس دعایت...... وقتی می گویم برایم دعا کن یعنی کم آورده ام!!! یعنی دیگر.......! کاری از دست خودم برای خودم  بر نمی آید...!!! حرفی نمیماند فقط التماس دعا...
12 آذر 1395

مامانی غصه داره

سلام عروسک خوبی مامانی مامانی که اصلا خوب نیست مامانی رفت سونگرافی دکتر گفت اصلا خوب نیست با این قرصایی که خوردی نباید اینجوری باشه ،نمیدونی مامانی اون لحظه چه حالی داشت با چشمای گریون از اتاق اومد بیرون آخه چرا مامانی یعنی من اینقدر بدم که دلت نمیخواد بیای پیشم ، چقدر اینماه امیدوار بودم دلم یه دنیا گرفته مامانی از همه از تو از مامان جون خاله فریما خاله شیوا از دنیا و زندگی از همه چی کنترل اشکام دیگه دست خودم نیست دیگه نمیتونم بغض داره خفم میکنه. عروسکم خبر خوب دارم واست خاله شیوا حامله هست خیلی واسش خوشحالم ولی خیلی هم ناراحتم آخه حامله بوده همه میدونستن به من نگفتن اشکال نداره مامانی اینروزا هم میگذره شاید فکر کرد...
9 آذر 1395

مامانی خیلی امیدواره

سلام عروسک مامان خوبی عشقم مامانی بعداز یک وقفه خیلی خیلی طولانی برگشت. تا تصادف بابایی و پرستاری مامانی از بابا واست گفتم. بابایی یکماهی خونه نشین شدو بعدهم سرحال و قبراق مثل همیشه رفت سرکار،البته اینو هم بگم گه بابایی لجباز اصلا حرف مامانی رو گوش نمیداد و استراحت نمیکرد همش کتف بند و بازو بندشوباز میکرد ولی به لطف خدا زودی خوب شد. مهر امسال هم منو بابایی با دوست بابایی و همسری رفتیم کیش مسافرت تا یکم حال و هوامون عوض شه ،خیلی خوش گذشت وجای شما حسابی خالی بود ،ایشالا که سفر بعدی حداقل شما تو شکم مامانی باشی. عروسکم تا دو سه هفته پبش مامانی داشت دارو میخورد منتظر شما بود ولی شما قصد اومدن به دل مامانی رو نداری،تا اینکه چندروز پیش م...
4 آذر 1395

بابایی

سلام عروسکم خوبی مامانی؟؟؟؟؟؟ عزیز دلم تا اونجایی واست گفتم که مامانی رفت عکس رنگی گرفت و درمان جدید رو شروع کرد ولی متاسفانه هنوز چند روز نگذشته بود که بابای با موتور خورد زمین و کتفش خورد شد . روز یکشنبه که جشن امام زمان بود و تعطیل بود مامانی تو خونه داشت شام درست میکردم که بابایی زنگ زد و گفت با موتور خوردم زمین و دارم میرم بیمارستان و تو برو خونه بابات (ما دیوار به دیوار خونه باباجون هستیم ) منم اینقدر گریه میکردم باورم نمیشد که چیزی نشده آخه بابایی وقتی مریض سخت هم میشه دکتر نمیره من مطمئن بودم که بابایی یه چیزیش شده با گریه رفتم خونه باباجون و گفتم منو ببرین پیش احسان ، خلاصه بگم واست که کتف بابایی خورد شده بود فردا صبحش رفت...
16 خرداد 1395

عکس رنگی

سلام آلبالوی مامان خوبی ؟؟؟؟؟ عزیز دلم آخرین بار که رفتم دکتر واسم عکس رنگی نوشت عزیزم از همون مطب تا خونه همش گریه کردم آخه شنیده بودم عکس رنگی خییلییییی درد داره از اون روز تا دوهفته بعدش شبا اصلا نمیتونستم بخوابم و شب و روز گریه میکردم همش میگفتم خدا چرا من؟؟؟؟؟ خلاصه تا شد پنج شنبه و من و بابایی و مامان جون خاله فریما رفتیم مطب دکتر پایدار زندایی یاس هم خودش اومد اونجا چی بگم از استرسم قلبم داشت وایمیستاد دیگه وقتی زندایی اومد اشکام اومد مامان جون و خاله فریما هم با من گریه میکردن تا اینکه دکتر صدا زد و رفتم داخل دیگه از بگم که همش درد بود ودرد بود و درد خیلی بد بود مامانی ولی همش به شما و اومدن شما فکر میکردم پس تحمل میکردم....
26 ارديبهشت 1395

دلم داره میترکه خداااااا

سلام عروسکم خوبی؟؟؟ مامانی که خوب نبست اصلا بالاخره بعد از دوماه با خوردن قرص و زدن آمپول هزارتا داروهای جورواجور پری خانم اومد. عزیز دلم خیلی ناراحتم داغوووونم مامانی داغون آخه چرا من ؟؟؟؟ چی بگم از حال این روزام که همش استرس و ناراحتی و گریه هیچکس درک نمیکنه حالمو هیچکس خوشگلم چی میشه اینماه دیگه بیای چی میشه دلمو شاد کنی بخدا واسه داشتن تو حاظرم همه زندگیمو بدم . آخه خدا جون خدای خوبم چزا منو لایق مادر شدن نمیدونی چرا؟؟؟؟؟ منکه یه بچه ی غریبه هم میبینم واسش پرپر میزنم حالا دیگه دلم بچه ی خودمو میخواد خدا این ماه خیلی درد کشیدم خیلی ولی حاضرم دردای بدتر از اینو تحمل کنم ولی مامان بشم  خداااااا دلم داره میترکه دلم ن...
19 ارديبهشت 1395